بایگانی
- بهمن ۱۴۰۲ (۱)
- دی ۱۴۰۲ (۷)
- آذر ۱۴۰۲ (۳)
- آبان ۱۴۰۲ (۴)
- مهر ۱۴۰۲ (۴)
- شهریور ۱۴۰۲ (۴)
- مرداد ۱۴۰۲ (۲)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۳)
- اسفند ۱۴۰۱ (۱۲)
- بهمن ۱۴۰۱ (۸)
- دی ۱۴۰۱ (۷)
- آذر ۱۴۰۱ (۲)
- مهر ۱۴۰۱ (۳)
- شهریور ۱۴۰۱ (۳)
- مرداد ۱۴۰۱ (۳)
- تیر ۱۴۰۱ (۷)
- خرداد ۱۴۰۱ (۵)
- ارديبهشت ۱۴۰۱ (۳)
- فروردين ۱۴۰۱ (۳)
- اسفند ۱۴۰۰ (۱۰)
- بهمن ۱۴۰۰ (۳)
- دی ۱۴۰۰ (۲)
- آذر ۱۴۰۰ (۳)
- آبان ۱۴۰۰ (۶)
- مهر ۱۴۰۰ (۴)
- شهریور ۱۴۰۰ (۳)
- مرداد ۱۴۰۰ (۳)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۳)
- فروردين ۱۴۰۰ (۶)
- اسفند ۱۳۹۹ (۸)
- بهمن ۱۳۹۹ (۴)
- دی ۱۳۹۹ (۶)
- آذر ۱۳۹۹ (۷)
- آبان ۱۳۹۹ (۵)
- مهر ۱۳۹۹ (۸)
- شهریور ۱۳۹۹ (۹)
- مرداد ۱۳۹۹ (۵)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۷)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱۶)
- اسفند ۱۳۹۸ (۷)
- بهمن ۱۳۹۸ (۴)
- دی ۱۳۹۸ (۳)
- آذر ۱۳۹۸ (۱۰)
- آبان ۱۳۹۸ (۹)
- مهر ۱۳۹۸ (۴)
- شهریور ۱۳۹۸ (۴)
- مرداد ۱۳۹۸ (۶)
- تیر ۱۳۹۸ (۱۷)
- خرداد ۱۳۹۸ (۹)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۱۲)
- فروردين ۱۳۹۸ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۷ (۱۳)
- بهمن ۱۳۹۷ (۱۲)
- دی ۱۳۹۷ (۱۳)
- آذر ۱۳۹۷ (۱۶)
- آبان ۱۳۹۷ (۲۳)
- مهر ۱۳۹۷ (۴۸)
- شهریور ۱۳۹۷ (۱۲)
- مرداد ۱۳۹۷ (۱۲)
- تیر ۱۳۹۷ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۹)
- فروردين ۱۳۹۷ (۳۹)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۵۳)
خلاصه آمار
کتابی برای شکستن سکوت ناشنوایان
فروردین ۳۰, ۱۳۹۷
آنچه در پشت جلد این کتاب آمده خود بیانگر دنیای متفاوت چنین نویسندگانی است: «در شب، شط برایم لال است. من شب و شط را با چشمانم میشنوم. صدای جیرجیرکها و دیگر جانوران شب را با احساسم میشنوم. اگر شاد باشم، موسیقی شب برایم شاد است. اگر غمگین باشم ترانهی شب برایم نوحه میخواند.»
سهند سلیمانفلاح
مجموعه داستان «خشخش کفشهای من» فروردین ماه ۹۷ در اولین جشنواره سراسری داستاننویسی ناشنوایان با عنوان «صدای سکوت» رونمایی شد. این مجموعه که از طریق انتشارات داستان جمعه منتشر شده، شامل ۱۴ داستان است که زهره پوربابکان با داستان خشخش کفشهای من، از استان فارس رتبه اول را از آن خود کرده است و محبوبه میرابوطالبی با داستان تابوت چوبی از استان قم دوم و پسرک خاکستری نوشته وحید چهرهعالم از استان فارس رتبه سوم را بهدست آوردهاند. هم چنین سمانه حسنی با داستان بادبادک، فهیمه رسولی با داستان عروس چوبی، محبوبه اقبالی قهیازی با داستان منطقه ممنوعه، خدیجه مثنوی با کوله پشتی، مرضیه پورعابدینی با داستان من و مادرم، زهرا افراسیابی با داستان وسیله کمک آموزش و سهند سلیمانفلاح با سمعک شکسته، در این جشنواره قابل تقدیر شناخته شدند. علاوه بر این ده داستان، با نظر دبیر جشنواره داستانهای پسرک قاتل نوشته ثریا بیگدلی، بامداد سحر نوشته نرگس بیات، تارتاروس نوشته محدثه یوسفی و حسرت به قلم اسد شرفی که رتبههای بعدی را کسب کرده بودند، در یک مجموعه گردآوری و برای اولین بار در کشور با نگاهی متفاوت وارد عرصه ادبیات داستانی شد.
خواننده با خواندن این مجموعه داستان میتواند به دنیایی جدید وارد شود، دنیایی که سکوتش پر از حرفهای نگفته و نشنیده است و فریاد بیصدایی است که اینبار از ژانر داستان شنیده شده است. بیشتر داستانهای این مجموعه چون بادبادک، تابوت چوبی، خشخش کفشهای من، وسیله کمک آموزشی، من و مادرم، منطقه ممنوعه، کولهپشتی، سمعک شکسته و حسرت داستانهایی هستند که تجربههای زیسته تلخوشیرین نویسندگانش را به تصویر میکشند. حادثههایی که داستاننویس با تمام وجود آن را درک کرده و آن را با قلم داستانی به ثبت رسانده است. با وجود این هستند داستانهایی مانند پسرک خاکستری که در فضایی متفاوت و در ژانر فانتزی-تخیلی خلق میشود و یا داستان تارتاروس با وارد شدن به دنیای اسطورهها نشان میدهد که نویسنده ناشنوا نیز میتواند اندیشه خود را به گذشتههای دور گره بزند و داستان بیافریند. داستانهای عروس چوبی، بامداد سحر و پسرک قاتل نیز در دنیای شنوایان اتفاق میافتد و نشان از آن دارد که این نویسندگان قدرت آن را دارند که تصور خود را از دنیای پرهیاهوی شنوایان ببرند و آن دنیای نشنیده را توصیف کنند.
آنچه در پشت جلد این کتاب آمده خود بیانگر دنیای متفاوت چنین نویسندگانی است:
«در شب، شط برایم لال است. من شب و شط را با چشمانم میشنوم. صدای جیرجیرکها و دیگر جانوران شب را با احساسم میشنوم. اگر شاد باشم، موسیقی شب برایم شاد است. اگر غمگین باشم ترانهی شب برایم نوحه میخواند.»
شاید این مجموعه به ما نشان میدهد که در کنار ما «افرادی هستند که دنیا را متفاوت میشنوند و هنر داستاننویسی این توانایی را دارد که علاوه بر ارتباط با چنین دنیایی، ما را بهتر و بیشتر با آنها آشنا کند. مجموعه داستان «خشخش کفشهای من» نتیجه تلاش گروهی از ناشنوایان ایرانی است که برای اولین بار از طریق داستان سکوتشان را شکسته و صدایشان را به گوش دنیا رساندهاند.» بهترین حمایت از این جامعه میتواند خواندن داستانهایشان باشد. جایی در داستان بادبادک میخوانیم:
«… معلّم به من نگاه نمیکند. حتی صدای سلامش را نمیشنوم. چیزی از چهرهاش در خاطرم نیست. امّا فکر میکنم از آن مردهایی بود که سرشان نیمه طاس است و سیبیلهای کتوکلفتی داشت و چشمهایش اصلاً مهربان نبود. آموزش را شروع میکند:
«سمانه به من نگاه کن.» از نگاه کردن به چشمانش پرهیز میکنم، امّا به پرِ روی دستش زل میزنم.
«بگو “پ”. نگاه کن. این پر میره هوا. بگو “پ”.»
نگاهم در امتداد رقص پَر میچرخد. چشمم میخورد به بادبادک دخترکان شاد و خندهی بلند بیصدایشان. مرز بین کودکی من و آنها تنها یک شیشه است.
«سمانه بگو “پ”.»
پر را روی دستانم میگذارد:
«پ»
پَر به هوای محبوس و خفقانآور اتاق رها میشود.
«آفرین. “پ” مثل پا. بگو پا.»
«پا»
گزگز پاهای خستهی مادرم، مرا هم میآزارد.
«پ، مثل پدر! بگو پدر.»
«پدر»
نگاهم از درِ بازِ کلاس، روی موهای خاکستری پدرم میلغزد.
کلاس تمام میشود. به گفتوگوی میان معلّم و مادر اهمیّتی نمیدهم. از ساختمان خارج میشوم و به سمت آن دخترکان همبازی میدوم. با شنیدن صدای پایم سرشان به سمتم میچرخد. با لبخند روبهرویشان میایستم. یکی که چشمان گرد و صورتی گندمی دارد، میپرسد: «چی میخوای؟»
با انگشتم به بادبادک اشاره میکنم.
«بادبادک میخوای؟»
نمیشنوم چه میگوید.
«این چیه تو گوشِت؟»
«بده من.»
«اول بگو این چیه تو گوشت؟ تلفنه؟»
«سمعکه.»
دستم را دراز میکنم و محکم میگویم:
«بده.»
بادبادک را به دستم میدهد. با لبخند به حرکتش نگاه میکنم. امّا دخترک دیگری نخ را با فشار از دستم میکشد. مقاومت میکنم. نخ دستم را میبرد و به زمین میافتم.
«چرا همچین میکنی؟»
«مامان میگه ما نباید با غریبهها بازی کنیم. نگا کن. حرف زدنم بلد نیس. نمیفهمه. هرچی میپرسم، بروبر نگام میکنه.»
دختر دست دوستش را میکشد و با هم از دایرهی دیدم خارج میشوند. پدر با اضطرابی که در حرکاتش پیداست، به سمتم میدود و مقابلم زانو میزند….»
و یا در تابوت چوبی صحنه یک حسینیه در شهرهای کویری را چنین ترسیم میکند:
«… داخل حسینیّه شلوغ بود. پُر از مرد و زن و کودک و پیر و جوان. حسینیّه جای سوزن انداختن نبود. مردها با لباس مشکی، دسته به دسته سینه میزدند و عزاداری میکردند. حال و هوای میدان گرفته بود. حسینیّه دو طبقه بود. طبقه همکف اطراف حسینیّه، هفت یا هشت تا صُفه داشت. خانمهایی که نمیتوانستند بالای حسینیّه بروند، داخل صُفه نشسته بودند. داخل دو سه تا از صُفهها هم مردهای سالخورده نشسته بودند. بالای حسینیّه هم زنان و کودکان با چادر مشکی و خاکی، داخل غرفهها بودند. مردان دستهبهدسته میآمدند و سینه و زنجیر میزدند. چشمهایم گرم دیدن شده بود. سرم را روی پای مادرم گذاشتم. یک لحظه حس کردم زمین میلرزد. انگار یک عالم آدم با هم روی زمین پا میکوبیدند. چشمهایم را باز کردم. ناگهان دیدم نخل دور حسینیّه میچرخد. علم بالای نخل به آرامی میرقصید. آیینهها هر چیزی را منعکس میکردند. من صدایی را نمیشنیدم؛ ولی لرزش را زیر پاهایم حس میکردم. نخل به آن بزرگی در حال حرکت بود و میدوید. وحشت کردم. عقب عقب رفتم. تازه جای خودم را فهمیدم که داخل صُفه هستم. دهانم خشک شده بود. چشمهایم تا آخر باز شده بود. دستهایم از عرق خیس شده بود. از لابهلای زنانی که زیر چادرشان هقهق میکردند و به آرامی سینه میزدند، مردان را میدیدم که نخل را بر دوش گرفته بودند و دور حسینیّه میچرخیدند. دور خودم چرخیدم. مادرم را پیدا نکردم. بغض کردم. دلم آغوش گرم مادرم را میخواست. ترسیده بودم. مادر کجا رفته؟ نخل دوباره چرخید، سرم را بلند کردم. بالای نخل پشت عَلم مردی جوان که ته ریش داشت، طبل میزد و فریاد میزد.
با دقت به لبهایش نگاه کردم. یا حسین! یا حسین! را از لبهایش لبخوانی کردم. از گونههایش اشک میریخت. بغض امانم را برید و گریه کردم. خودم را به دیوار صُفه چسباندم. کنار دیوار روی زمین سُر خوردم. پاهایم را در آغوش گرفتم. سرم را لای پاهایم فرو کردم. تنها و غریب، میان زنان سیاهپوش نشستم. شانهام از شدت گریه تکان میخورد. احساس ترس میکردم…..»
هم چنین در داستان فانتزی پسرک خاکستری میخوانیم:
«… در جنگل لابهلای سنگها و درختچهها راه میرفت و به اطراف نگاه میکرد. پسرک خاکستری را پیدا نکرد. درحالی که قدم میزد؛ صدایی به گوشش خورد. سرش را برگرداند. چشمش به پسرک خاکستری افتاد که مقابلش ایستاده بود. موهای نامرتّبش روی چشمهایش سایه انداخته بود. یاد موش خاکستری افتاد. حس کرد جانش در خطر است.
شاهین با ترس و لرز و با احتیاط به عقب رفت. یک پسرک خاکستری دیگر از پشت سر شاهین ظاهر شد. شاهین ترسید و باز به اطراف نگاه کرد. چند پسر خاکستری او را محاصره کردند. یاد روزنامهای افتاد که عکس این بچّهها را در آن دیده بود.
شاهین با ترس و لرز یکجا ایستاد. چشمانش مدام به اطراف میچرخید. راهی برای فرار پیدا نمیکرد. چشمش به پسرک خاکستری که پشت پنجره دیده بود، افتاد که کنار یکی از صخرهها ایستاده بود. پسرک خاکستری دستانش را از هم باز کرد و کمرش را خم کرد. به سوی شاهین دوید و یقهی شاهین را گرفت. شاهین را با فاصله زیاد به سوی بوتهها پرت کرد. شاهین بیرون از حلقه محاصره روی بوته افتاد. شانس آورد که صدمهی زیادی ندید. فقط دردی در کمرش حس میکرد. پسرک خاکستری مانند قورباغه، روی شاهین پرید. خم شد و یقهی او را گرفت. دندانهایش را از روی عصبانیت فشار داد. با خشم به چشمانش خیره شد….»
داستان خشخش کفشهای من نیز با این صحنه آغاز میشود:
«… درحالیکه چادرش را جلو میکشید و گیرهی زیر گلویش را شلتر میکرد گفت:
«صد بار بهت گفتم، وقتی راه میری صدای پاتو در نیار، اونقدر پاتو رو زمین نکش، نمیفهمی؟»
تکیدهتر از همیشه به نظر میرسید. عصبانی بود و شر شر عرق میریخت. تابستان داغی بود. دستم را محکم گرفته بود و در یک محوطهی خیلی بزرگ که دو طرفش پر از درخت بود، دنبال خودش میکشید. هر گوشهی حیاط را نگاه میکردم، ساختمانی که شبیه اداره بود، میدیدم. هر ساختمان چند تا اتاق تو در تو داشت که پنجرههایشان رو به حیاط باز میشد.
از صبح داخل این ساختمانها بودیم و از این اتاق به آن اتاق میرفتیم. خسته شده بودم. حتی نمیدانستم برای چی به اینجا آمدهایم. یک پرونده و یک عالمه کاغذ نوار گوش، زیر بغل مادرم بود. وارد هر اتاقی که میشدیم امضا از مادرم میگرفتند و چیزهایی ازش میپرسیدند. گاهی نگاهی هم به من میانداختند و چیزی میگفتند، ولی من چیزی از حرفهایشان نمیفهمیدم.
مادرم اخم کرده بود و با من حرف نمیزد. معلوم بود که خیلی کلافه است. مدام میگفتم: «خب بگو واسه چی اومدیم اینجا ؟» ولی هر بار، رویش را از من برمیگرداند و جواب نمیداد! بار آخر عصبانی شد و گفت: «خدا بگم چکارت کنه دختر که همیشه اسیر توام… هر چی بهت گفتن، حتی اگه لبشونم خوندی، جواب نمیدی فهمیدی؟»
هر چی پرسیدم چرا، نگفت. صورت لاغر و جثّهی ریز نقشی داشتم با عینکی که همیشه روی چشمهایم بود. دختر حسّاسی بودم و غرور سیزده سالهام باعث میشد از این رفتارها برنجم. توقّع نداشتم این طور با من صحبت کنند. اخمی کردم و با خودم گفتم: «سواد که داری دختر. تابلو رو بخون.» رفتم جلو و شروع کردم به خواندن نوشتههای روی تابلو:
بهزیستی کل استان فارس
مرکز شنوایی فتح المبین
این را که خودم از صبح از روی آن پروندهی توی دست مادرم، فهمیده بودم، امّا اینهمه امضا برای چی بود؟ مگر میخواهند با من چکار کنند؟ چرا مادرم آنقدر عصبانی است؟ چرا جوابم را نمیدهد؟…
این هم بخشی از داستان خودم(سمعک شکسته) است، امیدوارم مخاطبهای شنوا و ناشنوا از خواندن این مجموعه لذت ببرند:
«… خیابان خلوت بود و مردم خواب بودند. سیاهیهای شب در جنبوجوش بودند.
هوا سرد بود؛ سردتر از آنچه که باید باشد. سردتر از هر بهمن ماهی.
در زیر نور مهتاب، مردی تنها وارد پارک شد و از گُلهای رز سرخ گذشت. نگاهی به درختها انداخت.
چقدر بلند شده بودند. شاخههای نازکشان کلفت شده بود و مثل آدم قدبلندی سر به آسمان کشیده بودند. دنبال علامت گشت. علامت را با نوک میخ بلندی، روی درخت کنده بود. یادش آمد تا علامت را روی درخت حَک کند، چقدر خسته و دستش زخمی شدهبود.
علامتش شبیه یک گوش بود. گوشی که وقت نکرده بود، لالهی آن را بکشد، چون نگهبان پارک بهش اخطار داده بود از روی چمن بیرون بیاید.
از چند درخت گذشت، آن موقع، درختها کمی از قدش بلندتر بودند. پس الان باید دو برابر قد او را داشته باشند.
خاطرات همانند فیلمی بر پرده سینما، در ذهنش، نمایان شد:
از راهپلهی مرمری مدرسه پایین میآمد. زنگ تفریح بود. بچّهها بازی میکردند و صف بوفه و آبخوری شلوغ بود. ناظم توی بلندگو داد میزد. احمد دماغ گندهاش را با آستینش پاک میکرد.
سه نفر از پشتش، با سرعت، از راهپله پایین میآمدند. یکی از آنها محکم زد توی گوشش، طوری که سمعکش به هوا پرت شد. وقتی سمعک به زمین برخورد کرد، دو تکه شد.
او ناشنوا به دنیا آمده بود. تقصیری نداشت….»
طبقه بندی موضوعی
- اخبار (۲۳۸)
- اخبار داخلی انجمن (۴۹)
- فرهنگی (۱۸۹)
- مذهبی (۱۲۲)
- ورزشی (۴۲)
- آموزشی (۳۷)
- مراسمات (۱۹۰)
- بازدید ها (۱۵)
- اردو تفریحی (۱۶)
- جلسات و دیدار ها (۲۷)
- کارگاه ها و صنایع دستی (۲۴)
آخرين مطالب
-
ولادت باسعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، مبارک باد . . .
پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲ -
شهادت امام هادی تسلیت عرض میکنم
دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲ -
ولادت امام محمدباقر (ع) مبارک باد.
جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲ -
به مناسبت ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)
پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲ -
ولادت حضرت فاطمه (س) و روز مادر مبارک باد
سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲ -
سالروز وفات حضرت ام البنین علیهاالسلام تسلیت باد.
پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲ -
-
-
شــــــب یــــلدا
پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۲ -
حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها بر عموم مسلمانان تسلیت باد
شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است